روی صندلی های مترو،
خسته و ولو،
فراری از ترافیک خیابون های این شهر همیشه شلوغ،
منتظر قطار بودم.
داشتم فکر می کردم که ما آدمها خودمون رو مرکز عالم می بینیم و انتظار داریم که تمام دنیا به غم های ما واکنش نشون بده و برای رفع رنج هامون معجزه کنه!
گمون می کنیم که مُردن ما مساوی با توقف حرکت کائنات هست و نور ستاره ها بعد از ما به خاموشی می پیونده.
داشتم فکر می کردم که اگر همین لحظه بمیرم چی میشه؟! انتظار داشتم دنیا به پایان برسه! اگه نه لااقل خورشید خاموش بشه. حالا دیگه یه ستاره هم شده متلاشی بشه!
یهو بخودم اومدم و دیدم که دنیا در مقابل افکار من حتی زحمت پوزخند هم به خودش نداد!
بجاش از وسط جمعیتی که منتظر قطار بودند خیام اومد بیرون و در حالی که داشت دستار دور سرش رو مرتب می کرد لبخندی زد و گفت:
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود.
خدایی قانع شدم! حرف حقی زد.
پ ن 1 : دوست داشتید طنز بخونید، دوست هم داشتید جدی! الامر الیکم!
پ ن 2 : عکس خودمم. عکاسشم خودمم.
- ۰ نظر
- ۱۷ دی ۹۵ ، ۰۹:۴۷