تراس کوچک خانه
خواب میدیدم که توی تراس خونه ایم.
هوای عصر بود. خونه روبرویی پرده هاش رو کشیده بود و فقط گاهی رد شدنش از پشت پرده رو میشد فهمید. از پارک محله صدای پرنده ها می اومد. گاهی هم از خیابون پشتی ماشینی رد میشد.
تراس کوچکه . اونقدر که یه نفر نمیتونه توش دراز بکشه. اما حال و هوای خوبی داره.
خواب میدیدم که توی تراس کوچک خونه ایم.
تراس یه صندلی یه نفره بیشتر نداشت.
من نشستم رو صندلی. تو هم نشستی..
داشتی میگفتی که کاش صدای ماشین ها رو میشد قطع کرد. کاش فقط صدای اون پرنده کوچک بیاد. همونی که انگار دنبال گمشده ش میگرده. گفتم صدای ماشین ها برای این میاد که ما بهونه برای غر زدن داشته باشیم. تو فقط خندیدی.
یه دفعه خورشید بهمون نزدیک شد. نزدیک و نزدیک تر. ترسیدم بسوزیم. تو فقط داشتی میخندیدی. خورشید کاملا نزدیکمون بود. اندازه یه هلوی کوچیک بود. تو دستتو بردی و خورشید رو گرفتی. من با تعجب نگاهت کردم. یهو خورشید رو بردی سمت لبات و مثل یه هلوی شیرین خوردی! و من همچنان هاج و واج داشتم بهت نگاه میکردم.
خواب میدیدم که توی تراس کوچک خونه ایم.