یادداشت های ابوالفضل رجب پور

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام

یادداشت های ابوالفضل رجب پور

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با موضوع «کوتاه نوشت» ثبت شده است

یکی از تجربه های دردناک زندگی این است که فرد دلبسته آدمهای خاکستری شود. آدمهای خاکستری همیشه تو را در وضعیت تعلیق نگه می دارند: نه به تو دل می دهند و نه می گذارند که از آنها دل بکنی. تو را در میانه زمین و هوا معلق می خواهند. تا وقتی که تو را دل داده خود می یابند با تو سرد و با فاصله اند و تا احساس می کنند که از آنها دل می کنی با تو گرم و نزدیک می شوند- اما فقط تا آنجا که بدانند رشته را نمی گسلی و از چنگ شان نمی گریزی. به تو دل نمی دهند اما مانع دل کندت می شوند.

بعضی از این آدم های خاکستری خودشان بلاتکلیف و معلق اند، یعنی تکلیف خودشان را با خودشان نمی دانند، و این سردرگمی و پادرهوایی را در روابط عاطفی شان با تو بازمی تابانند. گاهی هم دچار نوعی بیماری روانی اند- ملغمه آشفته ای از عدم اعتماد به نفس و اعتماد به نفس مفرط. یعنی چندان به خود اعتماد به نفس دارند که تو را مفتون خود کنند، اما چندان به خود بی اعتمادند که به محبت ات پاسخ درخور بدهند. تو را در فضای خاکستری رابطه معلق نگه می دارند تا شهد عشقی را که نثارشان می کنی بمکند، اما چیزی از جان شان برایت مایه نگذارند.

آدمهای خاکستری خواسته یا ناخواسته تمام خون عاطفه ات را می نوشند اما بر مرده ات فاتحه هم نمی خوانند. لحظه های تلخ زندگی شان را با تو تقسیم می کنند، اما خوشی های شان را با دیگران شریک می شوند. با جذابیت های شان آرام آرام به دورت تار می تنند، و تا به خود می آیی خود را گرفتار دام شان می یابی. ته دل می دانی که شهدت را می نوشند و تفاله ات را تف می کنند، اما برای بی مهرهایشان مدام بهانه می تراشی. می دانی که وضعیت هرگز بهتر نمی شود، اما مدام برای آنها عذر و برای خودت امیدهای واهی می تراشی. آنقدر می مانی تا بپوسی.

عشق آدم را آسیب پذیر می کند، و آدمهای خاکستری دقیقا از همان نقطه آسیب پذیر است که دست شان را تا آرنج در قلبت فرو می کنند. این رابطه ها عشق نیست، بیماری است- نوعی اعتیاد ویرانگر است. و اگر کسی در این دام بلا افتاد باید هوار بزند و از دیگران برای نجات جان اش کمک بخواهد. هرچه بیشتر در این دام بمانی، گرفتارتر می شوی. از آدمهای خاکستری باید مثل طاعون گریخت.


نظر شما چیست؟ تجربه شما چیست؟

  • ابوالفضل رجب پور

روی صندلی های مترو،

خسته و ولو،

فراری از ترافیک خیابون های این شهر همیشه شلوغ،

منتظر قطار بودم.


من و مترو - خسته


داشتم فکر می کردم که ما آدمها خودمون رو مرکز عالم می بینیم و انتظار داریم که تمام دنیا به غم های ما واکنش نشون بده و برای رفع رنج هامون معجزه کنه!

گمون می کنیم که مُردن ما مساوی با توقف حرکت کائنات هست و نور ستاره ها بعد از ما به خاموشی می پیونده.

داشتم فکر می کردم که اگر همین لحظه بمیرم چی میشه؟! انتظار داشتم دنیا به پایان برسه! اگه نه لااقل خورشید خاموش بشه. حالا دیگه یه ستاره هم شده متلاشی بشه!

یهو بخودم اومدم و دیدم که دنیا در مقابل افکار من حتی زحمت پوزخند هم به خودش نداد!

بجاش از وسط جمعیتی که منتظر قطار بودند خیام اومد بیرون و در حالی که داشت دستار دور سرش رو مرتب می کرد لبخندی زد و گفت:

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود.


خدایی قانع شدم! حرف حقی زد.


پ ن 1 : دوست داشتید طنز بخونید، دوست هم داشتید جدی! الامر الیکم!

پ ن 2 : عکس خودمم. عکاسشم خودمم. 

  • ابوالفضل رجب پور